در این لحظه ها
سکوت را برگزیده
صورت خندانم را باز به غم آلودی
قلب رنجور را باز ازآن من کردی
ترس را . هراس را . خفقان را .
(گویند ترس برادر مرگ است)
آری میگویم به بلندای آسمان ,به بیکرانگی آبیش
به فضای خالی از هوا , به کهکشان ها یش
فریاد میزنم ....
که من! فرزندت این تن خسته
روحم را ,جسم را ,قلب را ,به تسخیر ترس وا نهادم !
تو را فریاد میزنم در دم
تو را می خوانم هر دم
تو ای عظمت بلند پایه
تو ای بخشاینده
تو ای خالق روح و جسم
مرا بر خود وا مگذار
بی تو هیچ م
مرا در آغوشت گیر
که تو عزیزی و مهربان
پناه م باش ای امنیت ناب
من انسان م مرا در خود مرهان
خدایام
آسمان دل م را با رحمت ت و آغوشت نورانی ساز
ونوس
جالب بود؛ خصوصا پاراگراف آخرش (همون که با *تو* شروع میشن
مرسی
خوشحالم خوشت اومد مهرداد جان ممنون از حسن توجه ت
مرسی از تو
آپ
نقاشی باحالا نمیزاری؟
آپ چرا می کنم
ولی نقاشی جدید نکشیدم و فکر هم نکنم به این زودی ها نقاشی بکشم
چرا؟؟؟ نقاشیات خوب بودن که!
مرسی مهرداد جان لطف داری .مشکل اینجاست که باید حس نقاشی بیاد