ای شهودِ خاکستری
ز چه روی رخ مینمائید
ترس بر پیکرم انداخته
کودکان را نه آنان را نه
این هراس را زین شهود
نزدیک ز پیش میشود آن ره خونین
بیزارم ز جنگ
بیزارم
بیزار
ونوس
تا پاسی از شب ,در خلوت نشسته
عریان ی افکارش را به اوج میرساند
خسته ز بیداری شبانگاهی !
(گیسوان کمند مشکی اش را در یاد زنده می کند )
آه که افسوس دیر آمده !
(چشمان مخمور و گیرایش
دستان لرزان و قلبی آکنده از نفرت)
لبریز شد دوچشم خستهء انتظارش؛
فریادش در آن سکوت لحظهء جدایی ,
ز آنچه طلب کرده !
حال او رفته بی هیچ نشانی
گریه سر میدهد ز جدایی او !!
(این اوست افسانهء زیبایی )
ونوس