تا پاسی از شب ,در خلوت نشسته
عریان ی افکارش را به اوج میرساند
خسته ز بیداری شبانگاهی !
(گیسوان کمند مشکی اش را در یاد زنده می کند )
آه که افسوس دیر آمده !
(چشمان مخمور و گیرایش
دستان لرزان و قلبی آکنده از نفرت)
لبریز شد دوچشم خستهء انتظارش؛
فریادش در آن سکوت لحظهء جدایی ,
ز آنچه طلب کرده !
حال او رفته بی هیچ نشانی
گریه سر میدهد ز جدایی او !!
(این اوست افسانهء زیبایی )
ونوس
هیییییییییییییییییییییییییییی
حال او رفته بی هیچ نشانه
منو یاد داستان خودم انداخت
آخیییییییییی چرا بغض؟
آره رفته
ای وای ببخش خب
بابا بی خی خی
حال او رفته.... بی هیچ نشانه. ولی زندگی همچنان جاریست
خودت برو میخ بیار
خب منم همین رو گفتم دیگه مگه چیزه دیگهء گفتم این رو باید به اون مردی بگی که یاد افسانه اش می افتد
سلام
بدجور شاعر شدی اینا همه از علام ابتلا به عاشقیه !
درود
عاشق مگه بده؟ ولی نه عاشق نشدم و اگر هم عاشق بشم اولین جا اینجاست که اعلام می کنم سینا داداشی