صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

صدف

درُ دانه ء صدف همیشه مروارید سفید نیست

(نصیحت نکنید فقط خواستم خالی شده باشم)

نمی دونم چم شده

 

گاهی دلم می خواد اِنقدر بنویسم تا دیگه چشمام جایی رو نبینه 

 

اِنقدر از چشمام کار بکشم که یه جور کوری بهم دست بده 

 

اِنقدر صدا های بلند دم گوشم باشه که احساس کر بودن رو پیدا کنم 

 

دلم می خواد نه بشنوم و نببینم 

 

از همه چیز بیزار شدم 

 

دیدن آدمای حریص و شنیدن حرفهاشون آزارم میده 

 

آخ من نمی دونم برای رفتن تو خونهء ۲ در ۱ چقدر باید از این دنیا رو داشته باشن 

 

هر چی بیشتر داشته باشن بیشتر می خوان 

 

جای این هم حرص زدن کاش یکم دل شاد کنن 

 

کو گوش شنوا؟ (ولی به اندازه داشتن رو می پسندم هااا)

 

از قدیم گفتن به تنت نناز به تبی بنده به پولت نناز به شبی بنده  

 

به دانشت ننازه که ممکن دچار آلزایمر بشی( این و خودم اضافه کردم) 

 

ای خدا جونم خودم را به خودت می سپارم 

 

ببخش اگر کفر می گویم ولی خودت میدانی که این آدما همه چیز رو از حد گذروندن...

خبر مرگ

آخ من موندم چرا همه میزارن وقتی من خوابم 

 

بهم خبر مرگ و میر میدن 

 

چند روز پیش یکی از دوستان زنگ زده منم خواب بودم  

 

خوابالود جواب دادم بعد از سلام و احوال پرسی  

 

گفت: که از فولانی خبر داری؟ 

 

گفتم: نه خیلی وقت خبر ندارم 

 

گفت: نمی دونی مراسم ختم داداشش کجاست 

 

گفتم :نه  

 

شماره خونه طرف رو دادم و دوباره خوابیدم

 

دیروز مادر بزرگ مربوطه زنگ زده  

 

حالا بماند که هی تلفن زد و منم خودم رو زدم به خواب 

 

بالاخره جواب دادم 

 

من:الو سلام مامان 

 

مادربزرگ مربوطه: سلام دختر

 

من: جانم مامان جان چی شده؟ 

 

مادربزرگه مربوطه: مامانت چرا تلفن رو جواب نمیده؟ 

 

من: حتما خواب ! مامان جان 

 

مادر بزرگ مربوطه: خب فردا مراسم ختم پسر عموی باباته 

 

من: مگه عمو فولانی پسر داشت 

 

مادر بزرگ مربوطه: اره دیگه یه پسر ۲۱ ساله 

 

من: خب چشم به مامانم می گم 

 

مادر بزرگ مربوطه: خب مادر زودتر بیدار شو به زندگی برس 

 

من: چشم 

 

مادربزرگ مربوطه: خب مادر فردا ساعت ۳ تا ۵ مراسم دارن  

 

من: امری ندارین؟  

 

مادر بزرگ مربوطه: نه مادر خدا حافظ 

 

من: خدا حافظ 

 

چشمام بستس و دارم فکر می کنم عمو فولانی کی بود 

 

کمی فکر کردم به نتیجه نرسیدم از جام بلند شدم و به مادر عزیز گرامی زنگ زدم 

 

اونم هم مثل من خواب بود عذر خواهی کردم  

 

گفتم: عمو فلانی پسر داشت؟ 

 

گفت: اره چطور؟  

 

گفتم: هیچی فردا ختمشه 

 

گفت: کجا؟  

 

گفتم: من نمی دونم که 

 

گفت : خب کاری نداری  

 

گفتم: نه و خداحافظی کردیم 

 

الان تازه فهمیدم عمو فلانی کی بود پسرش کی بود 

 

خدایش بیامرزد

 

گودری

خب داشتم با این گودزیلا کار می کردم دفه اولم بود  

 

به خودم امیدواری دادم که من می تونم 

 

هزار جور کلیک کردم آخرش هم نفهمیدم چطوری رفتم تو چرخش نمی دونم چی چی 

 

فکر کنم رفتم تو چرخگوشت

 

البته آقا رسول گفت با فاکس برم خب فاکسم خراب بود نمی تونستم با اون برم  

 

رفتم این فاکس رو دانلود کنم و کلی هم تلاش کردم  

 

الان تو دکستاپم پر شده از این توپ گردهای آبی و زرد و نارنجی و آتیشی و... 

 

بعد رفتم مثلا گودری درست کنم 

 

آخرش هم فکر نکنم کارم رو درست انجام داده باشم  

 

آخه یه کد بهم داده هزار خط میشه 

 

حالا هی بهم بخندید  

 

من کمک می خوامممممممممممممممممم  

 

فکر کنم همینجوری پیش برم این توپ گردآ از تو کامی بریزن بیرون  

 

بچه های محل هم یه دست فوتبال باهشون بازی کنن 

 

خب امروز فهمید این اسم  پری چی بود  

 

آقا پوریا بهم گفت ولی خب باز هم من که بلد نیستم باهش کار کنم  

 

حالا یکی نیست بهم بگه با این پری کار نکنی نمیشه

 

حالا باز شما ها بهم بخندید 

 

یاد

دلم هوای باران را کرده 

 

ولی قلبم می گوید که دوباره باران را نخواهی دید 

 

از چندی پیش فهمیدم که قلبم برای همیشه سرد و خاموش شد 

 

ولی مغزم همچنان تلاش می کند برای نگه داشتن جسمم 

 

نه دیگر توان رفتن دارم نه راه برگشت 

 

یادم همست! گفته ام می مانم برای او... 

 

برداشت آزاد

برادرزاده مربوطه ۴

 
توی راه براش بستنی خریدم و یک آب انار (به قول خودش خون)
 
توی ماشین هویار :عمه من بستنی خوردم هم خون 
 
من: خب ؟  

 

هویار : خب نمی تونم دیگه !
 
من: چی رو نمی تونی ؟
 
انگار با یه احمق روبرو شده باشه هویار : جیش دارممممممم!
 
من : خب خودت رو نگه دار تا برسیم باغ وحش 
 
هویار: نمی تونم ؛کنار اتوبان نگه داشتم رفت تو چمن ها مثلا پشت درخت پنهان شد
 
(یه نهال تاز کاشت شده  )
 
شلوارش رو کشید پائین جیش کرد و آخرین قطراتش رو هم با دقت نگاه کرد
(من تو ماشین ریسه رفتم بودم از خنده )
 
دوباره شلوارش رو  کشید بالا و اومد سوار شد و راه افتادیم و همچنان به جویدن مخ من مشغول بود
 
رفتیم باغ وحش مسئول باغ وحش من رو که پشت گیشه بودم ندید و هویار با بیلط وارد شد 
 
مسئول باغ وحش گفت صبر کن با مادرت برو تو من از اون پشت آمدم بیرون من رو دید
 
هویاره هم داشت میرفت تو که یکدفه برگشت با عصبانیت گفت عمه‌مه هاااا (یعنی حواستو جمع کن)  


وارد شدیم و برادرزاده مربوطه همش داشت دنبال حیوانات وحشی می گشت


تا رسیدم به قفس خرس ها برگشت به من گفت عمه اگر اینا بیان بیرون بد بخت میشیم هاااا 


من با خنده نه عمه نمیان بیرون 


رسیدم به قفس خارپشت(از خانواده جوجه تیغی که خار هاشون رو پرتاب می کنند) براش توضیح دادم 


دیدم داره خودش رو پشتم مخفی می کنه فهمیدم ترسیده 


گفتم خب بریم اسب ببینیم  اسب ها رو هم  دیدیم ( مثل برادرم تخیل قوی داره و فقط تصویر جنگی و خونی می بینه )


گفت عمه بیا بریم اون طرف الان میاد این طرف و ما رو می کشه 


خلاصه به هر قفس که رسیدم یا باید فرا می کردیم که الان میاد بیرون و ما رو می کشه 


یا اگر بیاد بیرون بد بخت میشیم یا بیچاره 


تا رسیدیم به قفس شیر ها از هولش گفت عمه اینا شیر پلنگن 


بماند که از قفسه لاکپشت ها نمی تونستم جداش کنم 


با مادرم صحبت کردم قرار شد ببرمش پیش مادر مربوطه که ایشون هم ببیننش 


تو ماشین خوابید ؛ خواب بود که بردم منزل و رو تخت دارزش کردم 


وقتی بیدار شد همش گریه می کرد که من مامانم رو می خوام 


کلا مادرم توانست 10 دقیقه نوه اش رو ببینه  


دوباره مخ اینجانب در حال جویدن بود تا خود منزلشان 


این هم داستان برادرزاده مربوطه 


 پایان 

 

هویار در حال آتش سوزوندن در باغ وحش و بعد کلی برای عمه اش رقصید  

ادامه مطلب ...

برادرزاده مربوطه ۳


شبی  مادرم زنگ زد گفت زنگ بزن با هویار حرف بزن 
 
(فرار مادرم از دست برادرزاده مربوطه بخاطر جویده شدن مخ!  
به هویار گفته بود می خوای با عمه حرف بزنی 
هویار هم گفته بود آررررره

اینجانب هم گوش فرموده و عمل کردم زنگ زده به برادرزاده مربوطه !(مکالمهء تلفنی)
 
من: الو! سلام جیگر عمه
 
هویار: صب کن من نوشمکم رو بخورم قطع نکن باشه
 
من: باشه عزیزم
 
هویار: عمه منو میبری باغ وحش شیراااا
 
من: اگر قول میدی که شب پیشم بمونه آره
 
هویار: آره عمه می مونم قول میدم شب پیشت بمونم
 
من: به مامانت بگو
 
هویار: صب کن من نوشمکم رو بخور قطع نکنی هاااااا
 
من:با خنده باشه
 
هویار: با داد ؛مامان عمه فردا میاد منو ببر باغ وحش شیراااا
 
من : هویار!

 

هویار: هان؟


من: شب نمی گی من مامانم رو می خوام
 
هویار: اگه باغ وحش شیرااا ببری نه ولی اگر ببری پیش پرندها نه اصلا نمیام
 
من: باشه فردا میام دنبالت بریم پیش شیرا
 
هویار: خداحافظ
 
من:قبل از اینکه خدا حافظی کنم گوشی دست مادرش بود و صدای جیغ های شادی هویار می آمد
 
فردا ظهر رفتم دنبالش و تمام مسیر مخم را جوید 

 

تا برسیم تهران گفتم خسته شدم


هویار هم با اعتماد بنفس کامل گفت خب بیا اینور من میرونم  

 
گفتم: پاهات به پدال نمیرسه گفت من خودم با ماشین زرده میرونم( ماشین کوکی کودکان که باهش رانندگی می کنند)

برادرزاده مربوطه ۲

 زمان های که من در منزل نبودم هویار مادرم را عمه صدا می کرد

 

ما یک پاسیو داریم که قبلا توش یه کاسکوی حراف داشتیم 

 

برای اینکه هویار تو پاسیو نرود بهش می گفتیم که گازت میگره اونجا نرو

 

عید براش چندتا ماهی خریدن

 

به مادرم گفته بود عمه این ماهی ها حرف نمیزنن

 

مادرم گفت بود چرا؟ هویار هم گفته بود برای اینکه دندون ندارن!

 (چون کاسکو  نوک داشت وحرف میزد و بهش می گفتیم گاز میگیره فکر می کرد ماهی ها برای حرف زدن احتیاج به دندان دارن همون نوک)

 

از آنجایی که بردارم و خانوم محترمه ساکن کرج هستن

 

اینجانب زیاد برادرزادهء مربوطه رو نمیدیدم

 

گه گاهی سراغی میگرفتم و میدیدمش

 

یک روز با خانم والده راهی کرج شدیم و برادرزاده مربوطه را هم برداشتیم

 

چون ایام عید بود رفتیم منزل خاله ای کوچکم من کمی حال ندار بود خوابیدم

 

خانوم والده برای اینکه سر برادرزاده رو گرم کنه رفتن کوه نوردی(تپه نوردی )

 

وقتی از کوه پائین می آمدن برادرزاده مربوطه ترس از افتادن به خانم والده می چسبد

 

مادر مربوطه هم بهش میگه هویار نترسی !

 

در جواب : به خدا فکر کن! 

 

و تمام راه را با اسم خدا پائین آمدن

 

و چندی بعد مادرم و هویار با سگ رو برو میشوند

 

هویار هم میگه این با من کاری نداره مادر میپرسه برای چی؟

 

هویار هم میگه من یار خدام ولی تو بندهء خدایی !

 

اینها همه گذشته تا چندوقت پیش که ..... 

 

ادامه دارد

ادامه مطلب ...