ای شهودِ خاکستری
ز چه روی رخ مینمائید
ترس بر پیکرم انداخته
کودکان را نه آنان را نه
این هراس را زین شهود
نزدیک ز پیش میشود آن ره خونین
بیزارم ز جنگ
بیزارم
بیزار
ونوس
تا پاسی از شب ,در خلوت نشسته
عریان ی افکارش را به اوج میرساند
خسته ز بیداری شبانگاهی !
(گیسوان کمند مشکی اش را در یاد زنده می کند )
آه که افسوس دیر آمده !
(چشمان مخمور و گیرایش
دستان لرزان و قلبی آکنده از نفرت)
لبریز شد دوچشم خستهء انتظارش؛
فریادش در آن سکوت لحظهء جدایی ,
ز آنچه طلب کرده !
حال او رفته بی هیچ نشانی
گریه سر میدهد ز جدایی او !!
(این اوست افسانهء زیبایی )
ونوس
نمی خواهم از دریچهء چشمان م نگاه کنم
همه چیز را کوچک جلوه میدهد حتی بزرگترین چیز ها را
نمی خواهم چشمان م را بر زرق و برق جهان باز کنم
نه نمی خواهم چشمان م را بر مقام منصب بگشایم
این جهان را با تمام زیبایی های ظاهریش رها ساخته و گذر خواهم کرد
من همان طفل خرد خواهم ماند
نگوئیدم بزرگ باید شد برای گذر
من ساده بودن را برگزیده ام
بی هیچ ....
.
.
.
ونوس
در این لحظه ها
سکوت را برگزیده
صورت خندانم را باز به غم آلودی
قلب رنجور را باز ازآن من کردی
ترس را . هراس را . خفقان را .
(گویند ترس برادر مرگ است)
آری میگویم به بلندای آسمان ,به بیکرانگی آبیش
به فضای خالی از هوا , به کهکشان ها یش
فریاد میزنم ....
که من! فرزندت این تن خسته
روحم را ,جسم را ,قلب را ,به تسخیر ترس وا نهادم !
تو را فریاد میزنم در دم
تو را می خوانم هر دم
تو ای عظمت بلند پایه
تو ای بخشاینده
تو ای خالق روح و جسم
مرا بر خود وا مگذار
بی تو هیچ م
مرا در آغوشت گیر
که تو عزیزی و مهربان
پناه م باش ای امنیت ناب
من انسان م مرا در خود مرهان
خدایام
آسمان دل م را با رحمت ت و آغوشت نورانی ساز
ونوس
هراسا ن و حیران م ز کپ کپ قلب م؛ چشمان م به خون نشسته اند
آنچه بر ترس م می افزاید .....
نمی دانم باز دوباره شهود دیده ام ؛یا کابوس جدید ....
بغض راه نفس م را گرفته ..
کز میکنم گوشه اتاق آن کنج ترین صحنهء ...
این من یا گنجشک ک؟!؟
آن چه هست و میدانم خیلی نزدیک است !
بر هراس م می افزاید و من بیش ز پیش در خود فرو میروم ؛
حضور یافته است ...
فریا میزنم و دوبار ز خواب میپرم ...
هراسان تر ز خواب حیران م حیران تر ...
سیاه است ؛در زمان و مکان را گم شده ام!
در خود میپیچم نفس کم می آورم ..
هراسان تر زقبل دوباره ز خواب بر می خیزم !
این چه کابوس ی ست ؟!؟
عرق بر تنم نشسته ؛ دست بر سینه می گذارم
گویی قلبم بیرون ز قفسهء سینه است
گریان م چشمان م به خون نشستهء. شوری اشک میفهماند دیگر بیدارم!
میلرزم ؛
آنچه میدانم نزدیک است در حوالی زندگی ام !
ونوس
سکوت اختیار کن !
مگر نمیبینی چه فالش آرشه بر سیم های نا کوک می کشد
پنچه بر دولاچنگ چه نا کوک است !
گو خاموش شود ؛
دیوانه با آن کوبه های نا به هنگامش , دل خراش می دهد؛
بگذار صدای آوای خوش سازها به صدا در آید ...
هماهنگ با نوای آسمانی که جاری می شود و جریان دارد
می سازد و می نوازد نوازندهء زبر دست
مگر با تو نیستم دل !
آرام گیر
گوش فرا ده که چه خوش آهنگ است
آهسته نجوا کن آوایت را دوست دارم
.
.
ونوس
چه شده ای آسمان این گونه خود را بر پنجره های می کوبی
چه می خواهی ? چه می گویی؟
باشد دگر در لحظه های بارشت خواب را حرام می کنم بر چشمانم !
تا بارشت را ببینم !
تو در خلوت دل تنگی هایی من, جای خون سفید گریه می کنی...
و مرا آشفته تر ...
می خواهم در آغوشت خود را گم کنم و دیگر آن
مرا آدم برفی خندان ببینند ! آری خندان
مرا در آغوش بگیر
ای آرام جان گرمای تنم را به توخواهم داد
و مرا آرام آرام در خود ببلع
.
.
.
ونوس